منو فریاد کن
روی خاطره با تو بودن لی لی میکنم...
جرئت گذشتن از خط تو را ندارم.....
نیمی از حجم تو را برای روزهای نداشتنت کنار گذاشته ام....
احتکارت میکنم... تا ترس نداشتنت کاهش یابد!!
با حجم یادت کشتی میگیرم....
میدانم که باز میگردی... و مرا می یابی... دلنگران رفتنت نیستم...
دلتنگ نداشتنتم... ولو اندک!!!
میدانم که اخرین پژواک خواستن هایم را میشنوی...
لازم نیست دوباره بگویمت: مهم توئی بقیه بهانه.....میدانم که میدانی....
میدانم که حرف نگاهم را میخوانی.....
میدانم که میایی به فتح رهوای امروز و همیشه ات...
میدانم که میمانی.....
حال در حسرت رویاهام غوطه ورم
انگار پاییز دلتنگی ام را فرصتی برای بهار شدن نیست ...
آنقدر در دلم باران می بارد که رخت های دلتنگی مرا مجالی برای خشک شدن نیست ...
هنوزم دلم مثل همون دیوارای کاه گلی ای که ساده میفته ... ساده میشکنه ...
اما بارون که می باره سفتش میکنه ... سختش میکنه ... سنگش میکنه...
درست زمانی که بارون تو رو برام میاره ...
عجب حکایتی شده معنا ...
اما رفتن پاییز درد عظیمیه که هوس بارون و انار رو تو دلم میزاره
تا پاییزی دیگه و انار و بارونی دیگه .
چی بگم
چنان تشنه بودن توام که شنیدن هر لحظه صدای تو هم سیرابم نمیکنه !!
نمیتونم به واژه ای پناه ببرم برای این همه آشفتگی !!
من مجنون قصه های شبونه ام ...
اونجا که یکی بود به یکی نبود میرسه ...
منو فریاد کن ...
جمعه 5 اسفند 1390 - 8:45:36 PM